صبح بود و تمام فکرم این شده بود که بیایم و وبلاگم را با کلیک کردن حذف وبلاگ برای همیشه از صحنه دنیای مجازی نابودش کنم
خانم موسوی زنگ زد...عکسی از لوح های همایش میخواست. خوشحال بود..چند دقیقه ای گفتیم و خندیدیم ..تمام این چند روز ناراحتی لحظه ای فراموشم شد...نیم ساعت بعد از تماس عکس را فرستادم...یک ساعت از تماس اول نگذشته بود که دوباره تماس گرفت...صدایش ارام بود...فکر کردم چون میخواد بچه ها از خواب بیدار نشن داره اینقدر آروم حرف میزنه..پرسیدم عکس رسید..گفت اره و ساکت شد..گفت: خبر نداری ؟ گفتم نه...چی شده؟؟؟ گفت مرضیه پژمانیار...!!!!! فوت کرده...خواهرش...شماره تلفنش...مادر نداشت...اصلا صدایش را نمیشنیدم...کلمات یکی در میان میان اشک هایم به گوشم میرسید...فقط چهره همیشه خندانش جلوی اشکهایی که تمام دنیا را برایم تار کرده بود دیده میشد...لبخند روز همایشش...با آن همه کار و خستگی...صدایش در روز همایش که میگفت فاطمه بیا کمک هنوز توی گوشم زمزمه میشود...و ذکر انا لله و انا الیه راجعون در شیار های ذهنم تاب میخورد....
کاش روز قبل از همایش که گفتند برو برای کارهای سالن میتوونستم تمام کارهایم را کنسل کنم و حداقل باری از روی دوشش بردارم..
اما این لطف خدا شامل حال او شده بود و چه بی منت کارها را انجام داد و محبتش را نثار همه کرد و رفت...بزرگترین درسهای زندگیم را از او یاد گرفتم..بی دریغ محبت کردن...متانت...خوشرویی..خوب بودن...فعالیت...همسرداری(وقتی که رفتارش با همسرش را میدیدم)...مادری (وقتی از دخترش میگفت)...تعهد..او به معنای حقیقی زن بود...مرضیه جان روزت مبارک...
مدتهاست بغضی راه گلویم را بند آورده..انگار این بغضهای سال 89 تمامی ندارد برای من....
پاسداشت محبتهای بی دریغش را اینجا نثار روح پاک و مهربانش کنید.و برای خانواده محترمش بخصوی یگانه دخترش از خداوند متعال طلب صبر میکنیم
پی نوشت: دوستان فردا شب نماز وحشت برای مرضیه خانم پژمانیار فراموش نشه..